حتی اگر فقط
توی سی دقیقه میبازید. سی دقیقه که تو حالت خوب نیست و او حالش خوب است و دلش خواسته است برای تو تعریف کند که چرا خوب است اما تو حواست نیست، حواست به خودت نیست، به او که دوستش داری نیست، به دوستیتان نیست و پساش میزنی، میزنی زیر همه چیز توی بیحواسی و تمام میشود، با همهی زیبایی و سادگی و پاکیاش، با همهی بیحاشیه بودنش، با همهی آن همه که همدیگر را میفهمیدید، با همهی آن همه خاطرهی خوب، اینها همه تمام میشوند، توی سی دقیقه، سی دقیقهی بازنده، سی دقیقه که همه چیز را میبازید و برگشتن دیگر سخت میشود، سخت، اگر نگویم غیرممکن، اگر نگویم که خاطرهی آن سی دقیقه تا همیشه ته ذهنش میماند، و ته ذهنش میماند که این آدمی که من دلم خواسته بود برای او تعریف کنم که چرا خوب بودم آن شب، سرخوشیام را ناخوش کرد با بیحواسیاش و هیچ حواسش نبود، هیچ دلش با من نبود، با حرف من نبود، حتا اگر فقط سی دقیقه، حتا اگر همان فردا صبح حواسش سر جایش آمده بود و عذرخواهی کرده بود، اما عذرخواهی چه دردی را دوا خواهد کرد وقتی آن سی دقیقه برای همیشه اتفاق افتاده است، سرانجام اتفاق افتاده است، سرانجام فروریختهاید و همه چیز تمام شده است توی سی دقیقهی بازنده.