شعر .شعر.شعر…

چشمهاي ساده ام خسته ي نگاهها         طاقتي که طاق شد در حضور آهها
يک اميد بي رمق دردلم نشسته است      خسته ميکند مرا امتــــــــــــداد راهها
اي صداي شعر من ! باورم نمي شود         درد پاي کهنه است سهم بي پناهها
قطره قطره اشک شد بغضهاي ساکتم        پس چرا نيامدي روز و ماه و سالها ؟
با تمام خستگي باز هم صدا زدم               جاي عشق را گرفت عاقبت گناهها
تا طلوع چشم تو پلک هم نمي زنم            گرچه خسته ميشوم در مسير راهها

******************************************

کوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌هاي تو اند
تو از اين برف فرو آمده دلگير مشو
تو از اين وادي سرمازده نوميد مباش
دي زماني دارد
و زمستان اجلش نزديک است
من صداي نفس باغچه را مي‌شنوم
و صداي قدم گل را در يک قدمي
و صداي گذر گرده گل را در بستر باد
و صداي سفر و هجرت دريا را در هودج ابر
و صداي شعف فاخته را در باران
و صداي اثر باران را بر قوس و قزح
و صداهايي نمناک و مرموز و سبز
عجب آواز خوشي در راه است

***************************************

دلم گرفته از اين انتظــــــــــار يلدايي            دقايقم همه غرق”چه وقت مي‌آيي؟”
نوشته ‌اند “صدايش کنيد مي‌شنود”             صـــــدات مي‌زنم آخر کجاي دنيايي؟
بگو چه وقت مي‌آيي؟ببين که دلهامان           دگر‌ قبول ندارد هنـــــــــــوز و امايي
شنيده‌ام نمي‌آيد “بهار” با “يک” گل            بهار من،گل نرگس! تويي که مي‌آيي
وبازنقطه سرخط، نريزاشک اي چشم!          تمام مي‌شود اين انتظار يلدايي…..

******************************************

به سرسبزي خويش کاجي نديدم        به سر گرچه جز برف تاجي نديدم
تو از من ” تمام ”  دلم را گرفتي          از اين بيش باج و خراجي نديدم
قسم ميخورم راستش را بخواهي        به بالاي تو سرو و کاجي نديدم
بجز عشق، دردي که درمان ندارد         بجز عشق راه علاجي نديدم
مرا قصر تنهايي و بي کسي بس          از اين امن تر برج عاجي نديدم
که جز سکه هاي سياه دورويي           به بازار ” ياران ”  رواجي نديدم
به يک سکه ي قلب، دل ميفروشند       مناسب تر از اين حراجي نديدم
تو را با تپش هاي قلبم سرودم            به اين واژه ها احتياجي نديدم
قيصر امين پور

*************************************************

من از هجوم وحشي ديوار خسته ام         از سرفه هاي چرکي سيگار خسته ام
ديگر دلم براي تو هم پر نمي زند              از آن نگاه رذل و طمع دار خسته ام
اشعار من محلل بحـــــران کوچه نيست     زين کرکسان ِ لاشه به منقار خسته ام
از بس چريده ام به ولع در کتاب ها           از ديدن حضور علفزار خسته ام
چيزي مرا به قسمت بودن نمي برد          از واژه ي دو وجهي تکرار خسته ام
ازقصه هاي گرم و نفسهاي سرد شب     از درس و بحث خفته در اشعار خسته ام
هرگوشه از اتاق،بهشتي‏ست بي نظير     از ازدحام آدم و آزار خسته ام
اينک زمان دفن زمين در هراس توست       از دستهاي بي حس و بيکار خسته ام
از راز دکمه هاي مسلط به عصر خون        از اينهمه شواهد و انکار خسته ام
قصد اقامتي ابدي دارد اين غروب             از شهر بي طلوع تبهکار خسته ام
من در رکاب مرگ به آغاز مي روم            از اين چرنديات پرآزار خسته ام
من بي رمق ترين نفس اين حوالي ام       از بودن مکرر بر دار خسته ام
من با عبور ثانيه ها خرد مي شوم           از حمل اين جنازه هوشيار خسته ام


“ا.فولادوند”

*******************************************************

چه سخت مي گذرد لحظه هاي ويراني        هجوم   فاجعه و  درد هاي پنهاني
بمان براي من اي آفتاب روشن عشق          تو  پاک مثل  غزل  ها ي عرفاني
از اين غروب غريبانه سخت دلتنگم            تو از  نگاه  من خسته  درد  ميخواني
غروب فصل قشنگي براي بيتابي است          نگوکه خسته اي ازلحظه هاي عرفاني
من آن هميشه دردم که بي تو ميميرم           تو   يادگار  من از سرزمين باراني

……………………………………………………………………………………………………
هزار  خواهش و آيا          هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چراي بي زيرا
هزار بود و نبود               هزار شايد و بايد
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده                هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده                 هزار بوک و مگر
هزار  حرف نگفته            هزار راه نرفته
هزار بار هميشه             هزار بار هنوز ….
مگر تو اي همه هرگز!      مگر تو اي همه هيچ!
مگر تو نقطه پايان            بر اين هزار خط ناتمام بگذاري!
مگر تو اي دم آخر
در اين ميانه تو
سنگ تمام بگذاري!
زنده ياد قيصر شعر ايران

***************************************************************

آغاز عشق و کوچ نگاه تو بد نبود                          آن روزها هنوز  تظاهر   بلد   نبود
آن روزها   تلفظ پرواز ساده بود                      آبي
  اسير واهمهء جزر  و مد   نبود
هر قصه کوچه باغ رسيدن بخواب سبز             افسانه هاي عشق پر از ديو ودد نبود
با نام عشق از دل آيينه رد شديم                   يادش به خير آيينه   آن روز سد نبود
سنگ ترا به سينه زدو خويش را تو خواند           مردي
 که  نقش سينه او دست رد نبود
افسوس!سقف عشق زمانيکه ميشکست          در
 زير  اين خرابه بجز  يک جسد نبود
(از اکبر گودرزي)

******************************************************************

هرچه کردم نشدم از تو جدا ، بدتر شد
گفته بودم بزنم قيد تو را ، بدتر شد
مثلا خواستم اين بار موقر باشم
و به جاي “تو” بگويم که “شما”، بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابري بود
تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نيست که حال بد من
بي تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
گفته بودي نزنم حرف دلم را به کسي
زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد
روي فرش دل من جوهري از عشق تو ريخت
آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد

***************************************************

اين ترانه بوي نان نمي دهد                بوي حرف ديگران نمي دهد
سفره ي دلم دوباره باز شد                سفره اي که بوي نان نمي دهد
نامه اي که ساده وصميمي است        بوي شعر و داستان نمي دهد
… با سلام و آرزوي طول عمر              کاين زمانه اين زمان نمي دهد
کاش اين زمانه زير و رو شود               روي خوش به ما نشان نمي دهد
يک وجب زمين براي باغچه                  يک دريچه آسمان نمي دهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن              گر زمين دهد ، زمان نمي دهد
فرصتي براي دوست داشتن                نوبتي به عاشقان نمي دهد
هيچ کس برايت از صميم دل               دست دوستي تکان نمي دهد
هيچ کس به غير ناسزا تو را                هديه اي به رايگان نمي دهد
کس زفرط هاي وهوي گرگ وميش        دل به هي هي شبان نمي دهد
جز دلت که قطره اي است بي کران      کس نشان ز بيکران نمي دهد
عشق نام بي نشانه است و کس        نام ديگري بدان نمي دهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان                    نان و گل به ميهمان نمي دهد
نا اميدم از زمين و از زمان                   پاسخم نه اين ، نه آن نمي دهد
پاره هاي اين دل شکسته را               گريه هم دوباره جان نمي دهد
خواستم که با تو درد دل کنم              گريه ام ولي امان نمي دهد …
زنده ياد قيصر امين پور

****************************************************

چقدر آشنا مي نمايي غريبه                    بگو از کجا از کجايي غريبه؟
در اين شهر و اين شب چه بي سرپناهي      نداري مگر آشنايي غريبه؟
دل نخل ها تازه شد از عبورت                    مگر تو وليّ خدايي غريبه؟
تو در آسمان نگاهت چه داري                که کردي دلم را هوايي غريبه؟
غبار کدامين سفر بر تو مانده ست        که گرد از دلم مي زدايي غريبه؟
به کار که بستي گره چفيه ات را         که از کار من مي گشايي غريبه؟
تن شهر بوي تو را مي دهد آي!                تو جان کدام آشنايي غريبه؟
کمينگاه ديو است اين شهر، اين شب          مگر در دل من درآيي غريبه
تو رفتي و مانده ست در کوچه شهر           نشان از توام رد پايي غريبه
(از: غلامرضا کافي)

******************************************************

با توام
اي لنگر تسکين ، اي تکانهاي دل ، اي آرامش ساحل
با تو ام
اي نور ، اي منشور ، اي تمام طيفهاي آفتابي ، اي کبود ارغواني ، اي بنفشابي
با توام
اي شور، اي دلشوره شيرين
با توام
اي شادي غمگين
با توام
اي غم ، غم مبهم ، اي نمي دانم
هر چه هستي باش
اما باش
نه ، جز اينم آرزويي نيست
هر چه هستي باش
اما باش

*************************************************

شبي در شب ترين شبها، تو ماهم مي شوي آيا؟!

تو تسليم تماشاي نگاهم مي شوي آيا ؟

شبيه يک پرنده، خيس از باران که مي آيم

تو با دستان پر مهرت، پناهم مي شوي آيا ؟!

پس از طي کردن فرسنگها راهي که مي داني

کنار خستگيها، تکيه گاهم مي شوي آيا ؟!

نگاه ناشيانه من به هستي داشتم عمري

تو تصحيح تمام اشتباهم مي شوي آيا ؟!

ا گر بي روز و بي تقويم ماندم من

به و صل فصلهايت، سال و ماهم مي شوي آيا؟!

براي دوستم داري گواهت بوده ام عمري

براي دوستت دارم گواهم مي شوي آيا؟!

پس از صد سال ا گر بد ترجمه کردي نگاهم را

به پاس اشکهايم عذر خواهم مي شوي آيا ؟!

تو شيرينتر از آن هستي که شادابيت کم گردد

و از خود تلخ مي پرسم تباهم مي شوي آيا؟ 

 

*****************************************************

به ذهن راکد تکرار ناگهان بدهيد
به کام دشنه و تابوت طعم جان بدهيد
چقدر گمشده ام من در ازدحام شما
قسم به آيينه من را به من نشان بدهيد
نه! آب رفع عطش را نمي کند از من
به جاي تکه نان لطفاً آسمان بدهيد
و وقت مي گذرد زود دار زنيد
به قدر صحبت آخر ولي امان بدهيد :
منم! من اين به گل آلود ِ روح ِ زخميتان
اگرچه جرأتتان نيست سر تکان بدهيد
*************************************************

دردهاي من جامه نيستند تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نيستند تا به رشته ي سخن درآورم
نعره نيستند تا ز ناي برآورم
دردهاي من نگفتني است
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من گرچه مثل درد مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي که کفش هايشان درد ميکند
مردمي که چين پوستينشان
مردمي که رنگ روي آستينشان
مردمي که نامهايشان
جلد کهنه ي شناسنامه هايشان
درد مي کند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده ي سرودنم
درد مي کند
انحناي روح من
شانه هاي خسته ي غرور من
تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است
کتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي کجا؟
درد دوستي کجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي کهنه ي لجوج
اولين قلم
حرف، حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها کنم؟
درد رنگ و بوي غنچه ي دل است
پس چگونه من
رنگ و بوي غنچه را ز برگ هاي تو به توي آن جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد مي زند ورق
شعر تازه ي مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد حرف نيست
درد نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟

زنده ياد قيصر امين پور

***************************************

عجب از اين سياه شهر
عجب از اين سياه شهر
که مرد و زن ، سياه ها سپيدها ، همه شبيه يکدگر
عجب ز تو ، عجب ز من
که درد هايمان يکي است ، نگاه يخزده ، خوشي و غصه هايمان ، نت صدايمان يکي است
عجيب نيست که آسمان روي سر ، دروغ ها فريب ها
که حرفهايمان يکي است ، صداي پايمان يکي است
سلاممان کلاممان ، مرض ، دوايمان يکي است
غريبگي و دوستي ، صداي سازهايمان ، صداي گريه هايمان و اسم هايمان يکي است
عجب از اين سياه شهر
که قصه هاي مردمان ، صداي خنده هاي آب
و خانه هاي روي هم و تپه هاي عاشقي
همه شبيه يکدگر………….همه يکي است

*******************************************

 

ادامه مطلب  کم توانی ذهنی وجسمی درکمال شهر |گفتارتوان گسترکرج

 

 

 

 

Related posts

Leave a Comment